من زنم و به همان اندازه از هوا سهم می برم که ریه های تو !
دردآور است که من آزاد نباشم تا توبه گناه نیفتی !
قوس های بدنم بیشتر از افکارم به چشم هایت می آیند !
تاسف بار است که باید لباس هایم را به میزان ایمان تو تنظیم کنم...!!!
( سیمین دانشور )
چرخ یک گاری درحسرت وا ماندن اسب...
اسب درحسرت خوابیدن گاریچی...
مرد گاریچی در حسرت مرگ...!
بازم مثه همیشه شب شد،بازم مثه همیشه دلتنگی های شبونه، بازم حس خاطرات مخرب !
هی خدا کاش هیچوقت شب نمی شد...!
(منمو اشکای پنهون، پشت سرم یه مشت پله ویرون !)
این منم من...
فـرض کـن بــه عـکــاس بـگـویــم : تـارهـای سـپـیــــــد را سـیــاه کـنـــــــد و چـیـن و چـروک هـا را مـاسـت مـالـی و حـتـی از آن خـنـده هـا کـه دوسـت داری بـرایـم بـکـارد بـاز هـم از نـگـاهــم پـیـداسـت چـقــــدر به نبودنت خیره مانده ام...
چــه دمــدمــی مـزاج شـده احـساســم گـــاهی آرام...گـــاهـی بــارانی...
چه بـی ثـبـاتــم بـی تـو...!
جـای خالی ات را ایـن روزهـا انـقـدر بـا کـتـاب پـر مـی کـنـم کـه مـی تـرسـم اگـر روزی بـرگـشـتـی اضـافـی بـاشی...
“آدم” به خدا خیانت کرد!! خدا غم آفرید… تنهایی آفرید… بغض آفرید… اما راضی نشد… کمی تامل کرد… آنگاه “عشق” آفرید! نفس راحتی کشید!!
انتقامش را گرفته بود از آدم….